۳۰دی
شبی دلم آسمان را نشانه رفته بود ..
موج گلویم رسید به ساحل چشمان گنه کارم و صدای صخره بلند شد ..
چشمه ای سر باز کرد و رود خروشان از آبشار گونه هایم فرو می ریخت ..
قصه ، قصه همیشگی بود باز دلم هوایی شده بود ..
گاهی با خودم فکر میکنم خدا با این عشق چه چیز را امتحان میکند ..
چیزی نیست جز یک مشروطی مطلق ..
هیچ چیز آرامم نمی کند این یک آتش دائمی است ..
نمیدانم کسی شاید این صفحه را نخواند ولی برای دل خودم می نویسم ..
دلم کربلا میخواهد .. میدانی چیست ؟ اصلا لحظه ای نیست که در دل تصویر حرم نباشد ..
من انسان وارسته نیستم اشتباه نشود ..
از خدا خواستم هیچ وقت این حس غرور از ظاهر در من نباشد ..
لذا آنچه می گویم حرف دل است و از باطن خرابم که خودش میداند برون آمده ..
خدایا :
من شهادتم میخواهم ..
میدانی چیست هیچ لحظه از نظرم برون نمی رود این عشق کورم کرده و من به این نابینایی می نازم ..
هیچ ندارم ...
هیچ ... به جز مشتی ادعا ..
یعنی من نمیتونم بیام ..
جان مادرم زهرا (س) نمیشه یک دستی برسه این دلم بکشی بالا ..
این همه مغرب داری قول میدم مزاحم شهدا نشم ..
اصلا من فقط میام بالا که حسرت بخورم به بزرگیه خودت فقط همین ..
من شهید بشم ..
میدونم نوکر و غلام هیچ معصومی نمیتونم باشم ..
ولی خاک پا که میتونم باشم ..
تو رو به خاطر امام زمان من یکی از گروه بعدی باشم ...